گلهای بوستان انقلاب

وبلاگ اطلاع رسانی پایگاه مقاومت شهید دهنوی محله میرآباد ارجمند شهرستان نرماشیر

گلهای بوستان انقلاب

وبلاگ اطلاع رسانی پایگاه مقاومت شهید دهنوی محله میرآباد ارجمند شهرستان نرماشیر

قصه های عشق

وصف هایی از حالات رزمندگان عاشقی که در عشق حضرت محبوب ذوب شدند و هرچه خواستند یافتند
فرمان عشق
وقتی می آمد مرخصی تا می گفتند : « بسه دیگه نرو » می گفت : « اجباریه سربازیه غیبت رد می کنن اضافه خدمت می خوریم ! »
تازه فهمیده بودم که چه بهانه خوبی برای حضور در جبهه پیدا کرده بود.
داشت می رفت که گفتم : « خیلی کلکی دو سال هم دو ساله ! »
گفت : « عاشقیه دیگه آنجا که عشق فرمان می دهد محال سر تسلیم فرود می آورد! »

بعد از چهلمش تونستم موضوع را به مادر بگم .
راوی : برادر شهید محمدجباری
حرف عشق
طوری از عاشقی حرف می زد که گویی چندین بار آن را تجربه کرده است .

گفت : « من عاشق خدا شدم . آدم عاشق هم تا به معشوق نرسه از پانمی نشینه . »

وصیت نامه اش را که از جیبش در آوردم خونی بود. جمله اولش حرف عاشقی بود.
راوی : همرزم شهید
اقتدا
منتظر بودم . گردان شون از خط برگشت . سراغش را از بچه های گردان گرفتم . گفتند : « به امام حسین (ع ) اقتدا کرد. »

منتظر بودم آمبولانس از خط برگشت . جنازه اش تو آمبولانس بود. سر در بدن نداشت !

بچه ها گفتند : « تا گفت یا حسین خمپاره امانش نداد. »
راوی : محمد نباتی
التماس برای شهادت
گلوله توپ 106 دو برابر اون قد داشت چه رسد به قبضه اش .

گفتم : « چه جوری اومدی اینجا »
گفت : « با التماس ! »
گفتم : « چه جوری گلوله توپ رو بلند می کنی میاری »
گفت : « با التماس ! »
گفتم : « می دونی آدم چه جوری شهید می شه »
گفت : « با التماس ! »
و رفت . چند قدم برگشت . گفت : « اگه شهید شدم شما دست از راه امام برندارید! »

وقتی آخرین تکه های بدنش رو تو پلاستیک ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده برای شهادت .
مهدی انصاری
رسم عاشق
دفترم دست به دست بین بچه ها می چرخید . 25 نفر شدند . هر کسی چیزی نوشت . سعیدی فر هم نوشت :
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن !


وقتی رسیدم سرخاکش شعری که روی سنگ قبرش بود خیلی برام آشنا بود!
راوی : سعید سبزواری
انتظار
آن قدر از جبهه تعریف کرد که دل من آب شد.

وقتی می خواست دوباره بره گفتم :
« کاش کارهای کشاورزی تموم شده بود و من هم می تونستم همراهت بیام . »
گفت : « پدر جان ! قول میدم دفعه بعد که برگشتم با هم بریم . »
او رفت و من هنوز منتظرم که برگردد و مرا با خود به جبهه ببرد.
پدر شهید اصحابعلی سعیدی
گریه
خیلی بچه صاف و ساده دلی بود.

از خط که برگشتیم رفتم سراغش . گوشه چادر کز کرده بود و گریه می کرد.
پرسیدم : « چته »
گفت : « بازم سالم برگشتم . آخه من چه کار کنم . الان بازم می گن گناهاش اون قدر زیاد بوده که بازم سالم برگشته ! »
گفتم : « شوخی می کنن پسر. تو تا حالا به سن و سالت فکر کردی تو کجا گناه کجا یعنی بچه هایی که برگشتن همه گنهکارن »
گل از گلش شگفت . خندید و از چادر رفت بیرون . حالا من گریه ام گرفته بود.

از خط که برگشتیم رفتم سراغش . بچه ها عکسشو زده بودن تو چادر!
جمشید صارمی
دنیا جای ماندن نیست

تنهایی کلافه ام کرده بود. دور و برم همه اش سفید بود. دیوار سفید لامپ سفید سقف سفید تخت سفید ملحفه سفید. دیگه از این یکنواختی حوصله ام سر رفته بود که یک باره چند تا رنگ خاکی قاطی سفیدی شد.
برقعی بود و چند تا از بچه ها. یه جعبه شیرینی دستشون بود که اون هم رنگش سفید بود.
به برقعی که گفتم گفت : « ان شاالله که سفید بخت می شی ! »
گفتم : « تو چی »
گفت : « از ما دیگه گذشته . دنیا جای ماندن نیست . هرچه زودتر باید رفت . »
الان که سال ها می گذره هنوز به حال او غبطه می خورم . (راوی : حسین توکلی )
تهیه و نگارش : مهدی دهقان نیری
گفت : « من عاشق خدا شدم آدم عاشق هم تا به معشوق نرسه از پا نمی نشینه »
وصیت نامه اش را که از جیبش در آوردم خونی بود. جمله اولش « حرف عاشقی » بود.
دفتر دست به دست بین بچه ها می چرخید 25 نفر شدند . هر کسی چیزی نوشت . سعیدی فر نوشت :
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یازجان باید که دل برداشتن .
وقتی رسیدم سرخاکش شعری که روی سنگ قبرش بود خیلی برایم آشنا بود!
کم سن و سال بود. وقتی از خط برگشتیم رفتم سراغش . گوشه چادر کز کرده و گریه می کرد.
رسیدم : چرا گریه می کنی
گفت : باز هم من سالم برگشتم .
دفعه دیگر که از خط برگشتیم رفتم سراغش . بچه ها عکس او را زده بودند توی چادر!

نظرات 2 + ارسال نظر
رقیه نادری دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:46 ب.ظ http://mypoem.blogsky.com

سلام.
انشاالله حالتون خوب باشه.

این پستتون فوق العاده هستش.

کار خیلی خوبی کردین این متن رو نوشتین.

با خوندن این نوشته دلم برای همه ی شهید ها تنگ شد....

خدانگهدارتون باشه.

مریم شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ق.ظ http://thankmygod.blogfa.com

و خدایی در این نزدیکیست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد