گلهای بوستان انقلاب

وبلاگ اطلاع رسانی پایگاه مقاومت شهید دهنوی محله میرآباد ارجمند شهرستان نرماشیر

گلهای بوستان انقلاب

وبلاگ اطلاع رسانی پایگاه مقاومت شهید دهنوی محله میرآباد ارجمند شهرستان نرماشیر

رمضان

ضیافت شگفتی است و ضیافت کده‌ای شگفت‌تر.
ضیافت گرسنگی!

ضیافت بر سفره‌ای تهی از بانگ نوشانوش، خالی از خوردن.
و میزبان خدا، با او که خوان نعمت بی‌دریغش همه جا کشیده.
و ...

مهمان من و تو!

یک ماه چشم و لب فرو بستن، نخواستن، ندیدن، نشنیدن.
آماده برای شنیدنی دیگر، نوشیدنی دیگر و دیدنی که چشم‌های عادی و مادی از آن محرومند.

آماده برای شنیدن وحی، پیامبر گونه‌شدن، مداحی روح القدس را نوشیدن و نیوشیدن؛
تنزل الملائکته و الروح...

زیر بارش متواتر و ممتد وحی، در فرود مستمر ملائک، به «سلام» رسیدن، درک مطلع فجر که سلامٌ هی حتی مطلع الفجر.

ماه شگفتی است. ماه شستن پلک‌ها از خواب برای ادراک لذت شیرین خلوت شبانگاه، ماه صیام و قیام و سلام، ماه هدایت و بینات و فرقان، هدی للناس و بینات و من الهدی و الفرقان.

به ضیافت کده‌ای می‌آییم که رسم مهمانی از «نان» گرفتن و بر «جان» افزودن است.
دهان بستن و چشم گشودن است، زنگار از زندگی زدودن است.

به ضیافت کده‌ای می‌آییم که شرط ورود تقواست و شرط خروج نیز!
و مگر خدای رمضان، شهر رمضان را «لعلکم تتقون» نخوانده است؟!

بر سر در این شهر نوشته‌اند: پاکی، شرط ورود است.
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

-------------------

شب‌های اشک و زمزمه رسیده است؛ شب‌هایی که نفس‌ها بوی بهشت می گیرند، چشم‌ها بهشت را رصد می‌کنند. لب‌ها به بوسه‌ی نام دوست متبرک می شوند.

و روزها همه پرستش و نیایش و رویش، شب و روز بوسیدن نام محبوب، بوسیدن لب‌های خدا!
در این ماه، انفاس، تسبیح است، حتی خواب نیز عبادت! خوابی برای بیداری، خوابی برای نخوابیدن.

ماه مبارک خداست. در دوزخ بسته می‌شود و بهشت آغوش می‌گشاید.
آیا ما به خاموش کردن شعله‌های دوزخ در خویش می اندیشیم!

فرصت عزیزی است تا گناه از ساحت قلب‌هایمان رمان و گریزان شود،
و خدا به ضیافتکده قلب‌هایمان مهمان.

پس رمضان، جشن حضور خداست در قلب‌ها.
به خدا خوش آمد بگویید.
ضیافت شگفتی است و ضیافت کده‌ای شگفت‌تر.
ضیافت گرسنگی!

ضیافت بر سفره‌ای تهی از بانگ نوشانوش، خالی از خوردن.
و میزبان خدا، با او که خوان نعمت بی‌دریغش همه جا کشیده.
و ...

مهمان من و تو!

یک ماه چشم و لب فرو بستن، نخواستن، ندیدن، نشنیدن.
آماده برای شنیدنی دیگر، نوشیدنی دیگر و دیدنی که چشم‌های عادی و مادی از آن محرومند.

آماده برای شنیدن وحی، پیامبر گونه‌شدن، مداحی روح القدس را نوشیدن و نیوشیدن؛
تنزل الملائکته و الروح...

زیر بارش متواتر و ممتد وحی، در فرود مستمر ملائک، به «سلام» رسیدن، درک مطلع فجر که سلامٌ هی حتی مطلع الفجر.

ماه شگفتی است. ماه شستن پلک‌ها از خواب برای ادراک لذت شیرین خلوت شبانگاه، ماه صیام و قیام و سلام، ماه هدایت و بینات و فرقان، هدی للناس و بینات و من الهدی و الفرقان.

به ضیافت کده‌ای می‌آییم که رسم مهمانی از «نان» گرفتن و بر «جان» افزودن است.
دهان بستن و چشم گشودن است، زنگار از زندگی زدودن است.

به ضیافت کده‌ای می‌آییم که شرط ورود تقواست و شرط خروج نیز!
و مگر خدای رمضان، شهر رمضان را «لعلکم تتقون» نخوانده است؟!

بر سر در این شهر نوشته‌اند: پاکی، شرط ورود است.
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

-------------------

شب‌های اشک و زمزمه رسیده است؛ شب‌هایی که نفس‌ها بوی بهشت می گیرند، چشم‌ها بهشت را رصد می‌کنند. لب‌ها به بوسه‌ی نام دوست متبرک می شوند.

و روزها همه پرستش و نیایش و رویش، شب و روز بوسیدن نام محبوب، بوسیدن لب‌های خدا!
در این ماه، انفاس، تسبیح است، حتی خواب نیز عبادت! خوابی برای بیداری، خوابی برای نخوابیدن.

ماه مبارک خداست. در دوزخ بسته می‌شود و بهشت آغوش می‌گشاید.
آیا ما به خاموش کردن شعله‌های دوزخ در خویش می اندیشیم!

فرصت عزیزی است تا گناه از ساحت قلب‌هایمان رمان و گریزان شود،
و خدا به ضیافتکده قلب‌هایمان مهمان.

پس رمضان، جشن حضور خداست در قلب‌ها.
به خدا خوش آمد بگویید.
ضیافت شگفتی است و ضیافت کده‌ای شگفت‌تر.
ضیافت گرسنگی!

ضیافت بر سفره‌ای تهی از بانگ نوشانوش، خالی از خوردن.
و میزبان خدا، با او که خوان نعمت بی‌دریغش همه جا کشیده.
و ...

مهمان من و تو!

یک ماه چشم و لب فرو بستن، نخواستن، ندیدن، نشنیدن.
آماده برای شنیدنی دیگر، نوشیدنی دیگر و دیدنی که چشم‌های عادی و مادی از آن محرومند.

آماده برای شنیدن وحی، پیامبر گونه‌شدن، مداحی روح القدس را نوشیدن و نیوشیدن؛
تنزل الملائکته و الروح...

زیر بارش متواتر و ممتد وحی، در فرود مستمر ملائک، به «سلام» رسیدن، درک مطلع فجر که سلامٌ هی حتی مطلع الفجر.

ماه شگفتی است. ماه شستن پلک‌ها از خواب برای ادراک لذت شیرین خلوت شبانگاه، ماه صیام و قیام و سلام، ماه هدایت و بینات و فرقان، هدی للناس و بینات و من الهدی و الفرقان.

به ضیافت کده‌ای می‌آییم که رسم مهمانی از «نان» گرفتن و بر «جان» افزودن است.
دهان بستن و چشم گشودن است، زنگار از زندگی زدودن است.

به ضیافت کده‌ای می‌آییم که شرط ورود تقواست و شرط خروج نیز!
و مگر خدای رمضان، شهر رمضان را «لعلکم تتقون» نخوانده است؟!

بر سر در این شهر نوشته‌اند: پاکی، شرط ورود است.
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

-------------------

شب‌های اشک و زمزمه رسیده است؛ شب‌هایی که نفس‌ها بوی بهشت می گیرند، چشم‌ها بهشت را رصد می‌کنند. لب‌ها به بوسه‌ی نام دوست متبرک می شوند.

و روزها همه پرستش و نیایش و رویش، شب و روز بوسیدن نام محبوب، بوسیدن لب‌های خدا!
در این ماه، انفاس، تسبیح است، حتی خواب نیز عبادت! خوابی برای بیداری، خوابی برای نخوابیدن.

ماه مبارک خداست. در دوزخ بسته می‌شود و بهشت آغوش می‌گشاید.
آیا ما به خاموش کردن شعله‌های دوزخ در خویش می اندیشیم!

فرصت عزیزی است تا گناه از ساحت قلب‌هایمان رمان و گریزان شود،
و خدا به ضیافتکده قلب‌هایمان مهمان.

پس رمضان، جشن حضور خداست در قلب‌ها.
به خدا خوش آمد بگویید.

منبع:مشرق(محمد رضا سنگری)

بعد این همه حرف


  


سری که هیچ سرآمدن نداشت، آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد

بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن خود، خویشتن نداشت آمد

در آسمان خدا استحاله شد برگشت
ستاره قصد ستاره شدن نداشت آمد

و از خدای خودش گفت: بعد این همه حرف
ادامه داد خودش را سخن نداشت آمد

دل تراشه ی خون برق زد و چشمانش
سرد و تا مژه برهم زدن نداشت آمد

نشد که از من زخمی درآورد تیری
جنازه اش کف صحرا کفن نداشت آمد

نخواست روی زمین مرگ را ببیند، دید
که آفتاب دل شب وطن نداشت، آمد

پرنده شد به هوا رفت تا همین دیروز
سرو پلاک شهیدی که تن نداشت آمد

 

رجب بذرافشان



باید رفت.......

پنجره را که بازکنی و یک نفس عمیق بکشی بوی عید و به دنبال آن بوی لباسهای نو، بوی شیرینی های خانگی، بوی شکوفه های درخت سیب، بوی اسکناس های تا نخورده در درونت جاری می شود.
یاد سفره هفت سین و حیاط پر از برف خانه مادربزرگ در کنار گل های رنگارنگ که از زیر برف ها خودی نشان می دادند، همه ذهنت را پرمی کند.
اما سالهاست که با شنیدن نام بهار، دلت پر می کشد برای سفر، می گویند راهی نور شده ای اما تو چه می دانی که نور چیست تا بخواهی راهی اش باشی. امواج درخشان فلق، نوید صبح را به تو می دهند و تو به دنبال نشان راه، جاده را جستجو می کنی. «طلائیه» و یک پیکان که مسیر راه را به تو نشان می دهد.
وارد راهی می شوی که در میان دشتی با افق بی نهایت روان است گاه از دور کاروان های شتر به چشم می خورد و هر از گاهی اتوبوسی، لندکروزی و بالاخره جنبنده ای از کنارت رد می شود.
به دوراهی که می رسی نشانه ای برای رسیدن به طلائیه نمی بینی، باید یک راه را انتخاب کنی. جاده خاکی تر از قبل شده است و کم کم سروصدای مرکبت درآمده، دیگر حتی در این دشت پرنده هم پر نمی زند ولی تو هم چنان پر امید می رانی.
می دانی که یاورانی داری، حتما یاورانی داری. همچنان که پیش می روی، زنی شتربان را می بینی که با شترهایش از کناره راه عبور می کند. فریاد می زنی: «طلائیه» و او با دست مسیری را نشان می دهد. دستی برایش تکان می دهی و برمی گردی.
از دور، اول آن گنبد طلایی را می بینی و سکوتش را و بعد آن همه زائر و اتوبوس و همهمه شان. قدم که بر می داری انگار زمان ایستاده و تو فقط یک دشت را می بینی که پر از سکوت است.
عده ای به دنبال راوی هستند تا داستان طلائیه را برایشان بازگوید اما تو خود راوی هستی: «افتاده سری سویی، گلگون شده گیسویی، اما نبود دستی تا موی کند شانه...»
به خاکریز که تکیه می دهی، انگار آرامش عالم در قلبت مأوا می گیرد و تو فقط به خط افق می نگری و شرمنده ای به خاطر اشکهایت که بر روی خاکی می چکند که چکیدن خون به خود دیده است.
از اوج سکوت روایت می شنوی، سکوت این دشت گویی مبارز می طلبد، اما:
سکوت صاعقه برموج، مهربان می زد
دمی که داستان پریشانیش بشنید
آفتاب بر سرت سایه افکنده و نسیم پر تلاطم طلائیه بوی بهشت را برایت به ارمغان می آورد و مگر طلائیه، قطع های از خاک بهشت نیست.
گویی خاک این سرزمین را ملائک با خود می برند تا ذره ای از آن به همراه کسی از این دشت بیرون نرود، آخر این خاک گهواره تن های شریف است.
اکنون که چشمانت را می بندی و نفس عمیقی می کشی، بوی بهار برایت بوی طلائیه است و سکوت روز و شبت به یاد سکوت طلائیه...
سر که بر خاک می گذاری، زمین نجوایت را می شنود «سبحانک انی
کنت من الظالمین» و جز صدای رود و پرنده و باد، صدای دیگری نیست.
چشمهایت را یکی یکی باز و بسته می کنی، شعاع نور خورشید از میان شاخ و برگ درختان بلوط مهمان چشمهایت شده و تو آرام بر روی چمنزار سبز و گرم آرمیده ای و دلت را سپرده ای به مسیر پرخروش رودخان های که آرام گرفته است در کناره کوهستانی به جای مانده از دریا.
باران که می گیرد دوباره سوار بر گرده جاده می شوی و راه تو را می برد، لرزش قطرات باران بر روی شیشه شاید نشان کم مایگی قطره ای ریز باشد، اما هستند قطراتی که در حالیکه لرزانند و کوچک اما از کناره های شیشه به سمت بالا حرکت می کنند و تو ناگاه زمزمه می کنی: «پروردگارا، من هم به سوی تو فرار کرده ام.» وچشم می دوزی به دشتی که دیگر پر از نخل است، نخل هایی که انگار صف کشیده اند وتو را می نگرند حتی آنهایی که سر ندارند...
اینجا اروند است، سرزمین موج های خروشان و باتلاق های عمیق، سرزمین غواصان شجاع و کوسه های خشمگین، سرزمین پل های روان و نیزارهای غریب، سرزمین هور، سرزمین نور...
اینجا طلائیه است، دشت سکوت، سرزمین بادهای آسمانی، سرزمین خاک هایی که در آغوش ملائک جای دارند، سرزمین افق های خیره کننده...
اینجا هویزه است، سرزمین امیدهای ناامیدشده، سرزمین بدن های در بیابان مانده، کربلای شهدای به زیر تانک رفته...
اینجا دهلاویه است، سرزمین عروج ملکوتی چمران، سرزمین شهدای گمنام و...
وارد که می شوی صدای هلی کوپتر و رگبار مسلسل ها و صدای تکبیر رزمندگان می خواهند تو را حال و هوای آسمانی ببخشند اما باز، بازار مکاره دنیا دست از سرت بر نمی دارد، اینجا هم بازار است.
راستی از این بیابان سوغات چه می خواهی؟ یاد می بری یا خاک؟ تمثال شهدا را می بری یا کالاهایی منقوش به تصاویر زنان برهنه یا شلوارهای آمریکایی یا عینک های دودی که دود جلوی چشمانت را بگیرد و مثل همیشه خوب نبینی و حتی نگذاری که خوب ببینند و فراموش کنی داستان یکی بود/ یکی نبود/ زیر گنبد کبود...
وتو باز هم با سکوت می روی از این دشت «چون چاره نیست می روم و می گذارمت/ ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت...»
وعده دیگری داری، پس باز هم به راه می افتی. وقتی می رسی که شهر غرق خواب است اما یار دیرینت «مسجد جامع» مثل همیشه بیدار است. از دور صدای تپش های پرتلاطم این قلب اسارت چشیده شهر را می شنوی و نگاهت به نگاه نگرانش پیوند می خورد.
وارد صحن که می شوی، پژواک خون بر دلت می نشیند و مهربانی مسجد همچون مادری مهربان تو را در بر می گیرد.
اذان که می گویند روحت پرواز می کند و روح مسجد ستاره باران خاطره می شود...شهر کم کم بیدار می شود، اینجا خرمشهر است، شهر دیوارهای زخمی، شهر نخل های جوان، شهر هور، شهری که جوانه زدن ماه از خون خورشید را می توان همیشه در آن دید.
در خنکای گرگ و میش هوا، مسجد را ترک می کنی بدون وداع، چرا که جایی در کوچه پس کوچه های قلبت، مسجد خرمشهر جریان دارد و هنوز زندگی می کند...

بوی بال کبوتر

 با خنده ای که عکس تو در برگرفته است
دیوار خانه چهره دیگر گرفته است
بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشک
از چشم های خسته ی مادر گرفته است
بی شک شبیه کوچه ی ما کوچه های عرش
از نام پرشکوه تو زیور گرفته است
حالا منم کنار تو این جا که پر زدی
این جا که خاک بوی کبوتر گرفته است
ای انعکاس دست علی ! برق ذوالفقار!
افلاک پشت نام تو سنگر گرفته است
این جا نماز چلچله ها روبه دست توست
دستی که رنگ غیرت حیدر گرفته است
چشمان من همیشه همین جا کنار توست
این جا که خاک بوی کبوتر گرفته است

آن که ویرانه کند ابنیه شرک و نفاق

یا رب آن مونس جان محرم اسرار کجاست
وان طبیب دل بی طاقت بیمار کجاست
یک جهانند گرفتار فراقش یارب
آن رهاننده این جمع گرفتار کجاست
آنکه ویرانه کند ابنیه شرک و نفاق
و آنکه درهم شکند شوکت اشرار کجاست
دوستان را به جزا آنکه دهد عزت کو
دشمنان را به سزا آنکه کند خوار کجاست
منجی و منتظر و متصل و حجت و صدر
مهدی و منتقم و صاحب و مختار کجاست
کاش دانم من دلسوخته نامه سیاه
که تو را جایگه ای سرور احرار کجاست
حسرتم کشت که روی تو ببینم هیهات
چشم آلوده کجا آن گل رخسار کجاست
مگر ای اشک تو پاکیزه کنی دامن چشم
ورنه این غرق گنه را ره دیدار کجاست
گر چو حلاج زخویشت برد ایدل دلدار
خود ندانی که کجایی و سردار کجاست
دل بشکسته کلافیست که دردست منست
یوسفی کو همه خلقند خریدار کجاست
فتنه بیحد شدو بگرفت جهان ظلمت ظلم
پرتو عدل تو ای مظهر انوار کجاست
جز تو در شهر شهیدان نکند جلوه گری
در دیاری که بود عشق تو دیار کجاست
« چمن » از یار نشان جوی که « حافظ » خوش گفت
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
محمدرضا یاسری « چمن »

یا صاحب الزمان

سر می نهم به پای تو یا صاحب الزمان
جان می کنم فدای تو; یا صاحب الزمان
تقدیم می کنم سر و جان را ز فرط شوق
گر بشنوم صدای تو یا صاحب الزمان
صد مرحبا بر آن که گرفته است توشه ای
از روی دلربای تو یا صاحب الزمان
آری صفای مجمع سوته دلان همه
می باشد از صفای تو یا صاحب الزمان
والله بر تمام سلاطین روزگار
دارد شرف گدای تو یا صاحب الزمان
بیگانه است با همه بیگانگان تو
شد هر که آشنای تو یا صاحب الزمان
مشمول لطف حق نشود آن کسی که نیست
مشمول او دعای تو یا صاحب الزمان
از ارتکاب هر عملی قصد عاشقان
اول بود رضای تو یا صاحب الزمان
شکر خدا که با همه بی لیاقتی
دل های ماست جای تو یا صاحب الزمان
ما را برای روز جزا زاد و توشه ای
نبود مگر ولای تو یا صاحب الزمان
کی می شود به دیده ما جلوه گر شود
رخسار حق نمای تو یا صاحب الزمان
کی از کنار بیت خدا می شود بلند
آن صوت جانفزای تو یا صاحب الزمان
بر این مریض جان به لب از درد افتراق
کی می رسد دوای تو یا صاحب الزمان
خود واقفی که « ملتجی » ات در تمام عمر
دارد به سر هوای تو یا صاحب الزمان