گاهی که میآید صبا دامن کشان از گلشنت
روشن شود چشم و دلم با بویی از پیراهنت
هر گه درآیی از درم دست از تماشا میبرم
ای صد چو یوسف جان به کف در اشتیاق دیدنت
کردی شراب بی خودی در جان من روز ازل
بردی ز خویشم تا ابد زان باده مرد افکنت
گاهی خطابم میکنی گاهی عتابم میکنی
دانم که باشد هر نفس لطفی دگرگون با منت
گفتم خیالت را شبی گر … او در خلوتم
جز جان ندارم هدیهای جز دل نباشد مسکنت
گاهی که مهر روی تو از مشرق دل سر زند
چون ذره رقصان میشوم بر آفتاب روشنت
در پرده دیشب مرغ حق میخواند تا وقت سحر
بس کن که کردی خون دلم ای جذبه از نالیدنت
**
امشب ز مستی شور دیگر داری ای دل
از چشم ساقی میل ساغر داری ای دل
شوق وصال است اینکه زد بر جانت آتش
شور جنون است اینکه در سر داری ای دل
در سوز و سازی با لب خاموش چون شمع
با خشک کامی دیده تر داری ای دل
اسرار پنهان را به نا محرم مکن فاش
گر چون صدف در سینه گوهر داری ای دل
چون قطره گر فانی شدی در بحر وحدت
کامی روا از دست دلبر داری ای دل
آیینهی آن حسن جان افروز گردید
از رخ حجاب غیر اگر برداری ای دل
ز اسرار گردد سینهات چون لوح محفوظ
گر عشق را چون حفظ از برداری ای عشق
***
مستم از نرگس مخمور تو مستم ای دوست
میرود شیره چشم تو ز دستم ای دوست
تا که با یاد تو پیمانه زدم روز الست
به وفای تو که پیمان نشکستم ای دوست
تا زِ لعل لب میگون تو رفتم از خویش
همه دانند که من باده پرستم ای دوست
«تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق»
از بد حادثه فارغ ننشستم ای دوست
جان من همچو شمعی زِ دل سوخته در آتش آب
دل چو در رشته سودای تو بستم ای دوست
هست دیدار تو گر در گره نقد حیات
به ولای تو که جان بر سر دستم ای دوست
همچو گل جامه به بوی تو به تن چاک زنم
چه از این دایره حادثه رستم ای دوست
جذبهای تا ز کرم فیض تو در کارم کرد
با تو پیوستم و از غیر گسستم ای دوست