|
خاطره ای از شهید محمدابراهیم همت
محو سخنان حاج همت بودیم که در صبحگاه لشگر با شور و هیجان و حرکات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صدای حاج همت بود و گاهی صدای صلوات بچه ها. تو همین اوضاع صدای پچ پچی توجه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد.
فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند توجهی نمی کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلا می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد.
خلاصه فرمانده دسته یک برخوردی با این بسیجی کرد.
سروصداها کار خودش را کرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید : « برادر! اون جا چه خبره یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم . »
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت . حاجی سری تکان داد و روبه جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت : « آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو. »
بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن . حاجی صدایش را بلند تر کرد : « بدو برادر! بجنب » بسیجی جلوی جایگاه که رسید حاجی محکم گفت : « بشمار سه پوتین هات را دربیار » و بعد شروع کرد به شمردن .بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتین اون بسیجی را گرفت و توش آب ریخت بسیجی متحیر به حاج همت نگاه می کرد بعد حاج همت پوتین پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشید. و گفت : فقط میخوام بدونید که همت خاک پای همه بسیجی هاست و بسیجی پس از این حرف همانطور متحیر نشسته بود.
بر بانوی مطهرمان گریه می کنیم
بر آن همیشه بهترمان گریه می کنیم
با این دو زمزمی که خداوند داده است
بر آیه های کوثرمان گریه می کنیم
بر روی بالهای سپید ملائکه
بر آن کبود پیکرمان گریه می کنیم
کنجی نشسته ایم و کنار پیمبران
بر دختر پیمبرمان گریه می کنیم
بر لاله های بستر او خیره می شویم
بر آنچه آمده سرمان گریه می کنیم
دیر آمدیم و حادثه او را ز ما گرفت
حالا کنار باورمان گریه می کنیم
قبل از حساب، صبح قیامت که می شود
اوّل برای مادرمان گریه می کنیم