پنجره را که بازکنی و یک نفس عمیق بکشی بوی عید و به دنبال آن بوی لباسهای نو، بوی شیرینی های خانگی، بوی شکوفه های درخت سیب، بوی اسکناس های تا نخورده در درونت جاری می شود.
یاد سفره هفت سین و حیاط پر از برف خانه مادربزرگ در کنار گل های رنگارنگ که از زیر برف ها خودی نشان می دادند، همه ذهنت را پرمی کند.
اما سالهاست که با شنیدن نام بهار، دلت پر می کشد برای سفر، می گویند راهی نور شده ای اما تو چه می دانی که نور چیست تا بخواهی راهی اش باشی. امواج درخشان فلق، نوید صبح را به تو می دهند و تو به دنبال نشان راه، جاده را جستجو می کنی. «طلائیه» و یک پیکان که مسیر راه را به تو نشان می دهد.
وارد راهی می شوی که در میان دشتی با افق بی نهایت روان است گاه از دور کاروان های شتر به چشم می خورد و هر از گاهی اتوبوسی، لندکروزی و بالاخره جنبنده ای از کنارت رد می شود.
به دوراهی که می رسی نشانه ای برای رسیدن به طلائیه نمی بینی، باید یک راه را انتخاب کنی. جاده خاکی تر از قبل شده است و کم کم سروصدای مرکبت درآمده، دیگر حتی در این دشت پرنده هم پر نمی زند ولی تو هم چنان پر امید می رانی.
می دانی که یاورانی داری، حتما یاورانی داری. همچنان که پیش می روی، زنی شتربان را می بینی که با شترهایش از کناره راه عبور می کند. فریاد می زنی: «طلائیه» و او با دست مسیری را نشان می دهد. دستی برایش تکان می دهی و برمی گردی.
از دور، اول آن گنبد طلایی را می بینی و سکوتش را و بعد آن همه زائر و اتوبوس و همهمه شان. قدم که بر می داری انگار زمان ایستاده و تو فقط یک دشت را می بینی که پر از سکوت است.
عده ای به دنبال راوی هستند تا داستان طلائیه را برایشان بازگوید اما تو خود راوی هستی: «افتاده سری سویی، گلگون شده گیسویی، اما نبود دستی تا موی کند شانه...»
به خاکریز که تکیه می دهی، انگار آرامش عالم در قلبت مأوا می گیرد و تو فقط به خط افق می نگری و شرمنده ای به خاطر اشکهایت که بر روی خاکی می چکند که چکیدن خون به خود دیده است.
از اوج سکوت روایت می شنوی، سکوت این دشت گویی مبارز می طلبد، اما:
سکوت صاعقه برموج، مهربان می زد
دمی که داستان پریشانیش بشنید
آفتاب بر سرت سایه افکنده و نسیم پر تلاطم طلائیه بوی بهشت را برایت به ارمغان می آورد و مگر طلائیه، قطع های از خاک بهشت نیست.
گویی خاک این سرزمین را ملائک با خود می برند تا ذره ای از آن به همراه کسی از این دشت بیرون نرود، آخر این خاک گهواره تن های شریف است.
اکنون که چشمانت را می بندی و نفس عمیقی می کشی، بوی بهار برایت بوی طلائیه است و سکوت روز و شبت به یاد سکوت طلائیه...
سر که بر خاک می گذاری، زمین نجوایت را می شنود «سبحانک انی
کنت من الظالمین» و جز صدای رود و پرنده و باد، صدای دیگری نیست.
چشمهایت را یکی یکی باز و بسته می کنی، شعاع نور خورشید از میان شاخ و برگ درختان بلوط مهمان چشمهایت شده و تو آرام بر روی چمنزار سبز و گرم آرمیده ای و دلت را سپرده ای به مسیر پرخروش رودخان های که آرام گرفته است در کناره کوهستانی به جای مانده از دریا.
باران که می گیرد دوباره سوار بر گرده جاده می شوی و راه تو را می برد، لرزش قطرات باران بر روی شیشه شاید نشان کم مایگی قطره ای ریز باشد، اما هستند قطراتی که در حالیکه لرزانند و کوچک اما از کناره های شیشه به سمت بالا حرکت می کنند و تو ناگاه زمزمه می کنی: «پروردگارا، من هم به سوی تو فرار کرده ام.» وچشم می دوزی به دشتی که دیگر پر از نخل است، نخل هایی که انگار صف کشیده اند وتو را می نگرند حتی آنهایی که سر ندارند...
اینجا اروند است، سرزمین موج های خروشان و باتلاق های عمیق، سرزمین غواصان شجاع و کوسه های خشمگین، سرزمین پل های روان و نیزارهای غریب، سرزمین هور، سرزمین نور...
اینجا طلائیه است، دشت سکوت، سرزمین بادهای آسمانی، سرزمین خاک هایی که در آغوش ملائک جای دارند، سرزمین افق های خیره کننده...
اینجا هویزه است، سرزمین امیدهای ناامیدشده، سرزمین بدن های در بیابان مانده، کربلای شهدای به زیر تانک رفته...
اینجا دهلاویه است، سرزمین عروج ملکوتی چمران، سرزمین شهدای گمنام و...
وارد که می شوی صدای هلی کوپتر و رگبار مسلسل ها و صدای تکبیر رزمندگان می خواهند تو را حال و هوای آسمانی ببخشند اما باز، بازار مکاره دنیا دست از سرت بر نمی دارد، اینجا هم بازار است.
راستی از این بیابان سوغات چه می خواهی؟ یاد می بری یا خاک؟ تمثال شهدا را می بری یا کالاهایی منقوش به تصاویر زنان برهنه یا شلوارهای آمریکایی یا عینک های دودی که دود جلوی چشمانت را بگیرد و مثل همیشه خوب نبینی و حتی نگذاری که خوب ببینند و فراموش کنی داستان یکی بود/ یکی نبود/ زیر گنبد کبود...
وتو باز هم با سکوت می روی از این دشت «چون چاره نیست می روم و می گذارمت/ ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت...»
وعده دیگری داری، پس باز هم به راه می افتی. وقتی می رسی که شهر غرق خواب است اما یار دیرینت «مسجد جامع» مثل همیشه بیدار است. از دور صدای تپش های پرتلاطم این قلب اسارت چشیده شهر را می شنوی و نگاهت به نگاه نگرانش پیوند می خورد.
وارد صحن که می شوی، پژواک خون بر دلت می نشیند و مهربانی مسجد همچون مادری مهربان تو را در بر می گیرد.
اذان که می گویند روحت پرواز می کند و روح مسجد ستاره باران خاطره می شود...شهر کم کم بیدار می شود، اینجا خرمشهر است، شهر دیوارهای زخمی، شهر نخل های جوان، شهر هور، شهری که جوانه زدن ماه از خون خورشید را می توان همیشه در آن دید.
در خنکای گرگ و میش هوا، مسجد را ترک می کنی بدون وداع، چرا که جایی در کوچه پس کوچه های قلبت، مسجد خرمشهر جریان دارد و هنوز زندگی می کند...