نزدیک رفتنش همه آسمان شهر ، در هم مچاله شد تب طوفان گرفت و بعد...
ابری شد آسمان دل خواهرش سپس، مادر براش آینه، قرآن گرفت و بعد...
آمد کنار حوض نشست و وضو گرفت مثل همیشه خاطره ها را مرور کرد
و لحظه شهادت تنها برادرش در ذهن زخم خورده او جان گرفت و بعد...
با یاد دوستان شهیدی که بیشتر شبهای سبز جمعه به خوابش می آمدند
چشمان قهوه ایش پر از اشک شد، دلش، با یاد نخل های پریشان گرفت و بعد...
یادش به خیر عاشقی و درس و مدرسه، یادش به خیر جبهه و پاییز شصت وسه
و عکس یادگاری خوبی که پشت تانک، عصر سه شنبه سوم آبان گرفت و بعد...
مادر برای دفعه آخر نگاه کرد، به قد و قامت پسر بیست ساله اش
از مأذنه هزار کبوتر بلند شد، تنگ غروب، نم نم باران گرفت و بعد...
سیده صدیقه عظیمی نیا
¤ فرزند شهید
/font>